۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

خود خفگی در طول زمان

ایده خوبی بود که ناشناس! بنویسم اینجا...انگشتانم بنویسند..اما ، انگار طاقت نادیده ماندن رو نداشتم خیلی،مجددا کم آوردم و تو همون صفحه فیس بوکم پست ها ی مزخرف و بامزه و ..! از منبع خودم می نویسم..اینجا هم که در سادگی خاااک می خوره..لبخند انگشتانم هوووف بلندی شده و همین فعلا!

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

مقدمه

در حال مقدمه چینی و فلسفه بافی برای زندگی جدیدم هستم
هووووف!

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

time to smile

it's time to smile...it is time to dance..it is time to fly
it isnot exactly that promised time but it is still a good opportunity to be happy but not fool

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

دچار اندکی صلح شیرین شده ام ...طعم جادویی قدیمی را دارم می چشم

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آمیخته ولی طوفانی


سوییچ شدنهای پی در پی احساسات، عواطف و حالم تداعی گر سمبل یین ویانگی است که به سرعت در هم می پیچند گویی دچار گردباد وطوفانند ...گاهی فریاد می زنم کمک! گاهی کمک را بی فاصله میابم ..گاهی نه

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

شعور و من

به نظر میاد من شعور یک دوستی سالم و معمولی رو ندارم
تقصیر کسی هم نیست دیگر!
(بدون تعارف با خودم !)

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

بهار بهار!

هر روز که میگذره عمر سنی من بیشتر میشه اما عمر عاطفیم داره سقوط می کنه ...

پا نوشت : از بچگی برام سخت بود ایده ها و افکارم رو شرح بدم و برای همین با مردمی برخورد داشتم و زندگی کردم

که ارتباط با من رو سخت دیدن و این رو در رفتارشون می شد خوند یا در جایگاه احساسی خودم قابل لمس بود.گاهی لعنت به این همه احساسات الکی امروز!

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

سریع و بی صدا

آب سرد رو ریختم روی صورتم ..اصلاح صورتم تموم شده بود

خودم رو نگاه کردم تو آینه ،

با خودم گفتم

خیلی کار دارم که تموم شه همه چی

باور کردم که متفاوت از "خیلی هایی" که می شناسم یا نمی شناسم

می اندیشم ، نفس می کشم ، عاشق میشم ..دوست هام من رو پیدا می کنند

نشستم تو ایستگاه اتویوس و به یاد شکلات سفید افتادم و همه چی از یادم رفت

کسی صدام کرد

به خودم اومدم نمی فهمیدم چی می گه ..لال شدم و بدون فهمیدن سوالش سرم رو تکون دادم

از فیلم بازی کردن خسته شدم ، و از کسانی که دارن فیلمشون رو بازی می کنند

اگه کسی هم بپرسه چته دیگه هیچ چیزی ندارم بگم...اتاق در بسته ام

رو ترجیح می دم...لال شدم ،نمی دونم سلامتیم در خطره یا نه

نمی دونم کی راجع به من چه فکر می کنه

همه چیزم را همه می دونند ..نمی خوام هیچ بشنوم ، نه نصیحت نه تشویق نه صدایی

دلم می خواد معجزه شه و صبح از خواب بیدار نشم

از اشک ریختن خسته نمی شم انگار

و ازتکرار یه تک آهنگی که گاه گاهی ازش خوشم بیاد!

تو اتوبوس کمیک و کتاب های داداشم رو می خونم ، مردم هم مردمند ..دیگه ملالی نیست

خودم رو ناتوان می بینم و حس میکنم اما ناراحت نیستم

از قابل پیش بینی بودن و طبق نقشه بودن نفرت دارم

از میان همه دلم برای مادرم و برادرم میسوزه که با همه پنهان کاریم

داون بودن من رو می بینند/ دل چیه اصلا حال داری ها ها ها ....ای!

من دیروز، امروز رو باور نداشت ، اما من امروز ساکت است

هنوز به توجه ها دیوانه وار و عجیب واکنش نشون میدم!

و پشت تلفن نمی فهمم که طرف از سر دلتنگی زنگ زده یا دردی داره..البته گوشیم رو که خاموش کردم

به انزوا نزدیکم ، رهایم کن

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

سیل خوابها

بین خوابهایم شناورم...
م حاجی خانی، پدر ، دخترک ، زندگی ، سفر ، مرگ ، ترس ، شنا ،فیس بوک،گیتار،آرامش ، ساحل و خیلی چیزها
بیداری امروزم فاصله دو خواب است

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

بی ترس

تردید می کنم گاهی از اینکه جمعی از نزدیکترین آدمهایی که میشناسم می تونند نوشته های جنون این روز های من رو بخونند..
این تردید هم از یادم می رود در طول این روز های نیزه و آینه!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

بی تو هم با تو سفر می کنم در خواب گاهی !

اوائل صبح خواب دیدم با هم سوار اتوبوسیم و رفتیم سفر...پیاده که شدیم دیدیم گم شدیم...

بیدارکه شدم گفتم شاید برای پیش گیری از همین گم شدنهاست که من و تو با هم سفر نمی ریم بیش از این!

تلنگر : خوب می دونم دیگه ماجرا مربوط به کسی نیست بیش از این ...همه چیز تلنگری شد تا بفهمم چه خبره

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

برف

سرم رو کمی زیر برف کردم ..از این نادانی اندکم راضی و خوشحال ترم ...واکنش ها و نظر دیگران رو جدی نمی گیرم ..اصلا کی میدونه!؟ می خوام آروم باشم ...بین پریدن و نپریدن از ارتفاع هنوز هرروز اندکی کلنجار می روم
دلم به فنجان قهوه و کارای جدیدی که دارم شروع می کنم و آشپزی و داداشم و فیلم آخر شب ها خوشه ..آه دلم خوشه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

همه چی آرومه ....من چقدر خوشحالم! :(

از این نوشته های چند قسمتی در وبلاگ قدیمیم چند تا داشتم، همیشه وقتی بود که دلم زیاد پر بود ،بغضم(!) گیر کرده بود و باید خیلی چیزا می گفتم.

-مدتی هست حس می کنم نا متعادل شدم ، نمی تونم گاهی به کسی گوش کنم...طولانی مدت ذل می زنم ، یهو می خندم یا گریه می کنم و در نهایت اینکه حس بی عرضگی و بی مصرفی عجیب و غریبی می کنم.شرمندگیش هم هست البته ..به خصوص از خونوادم.

-سخت به کارام بند میشم.دوست ساعت ها در یه فضای باز بشینم و تنها باشم.

-.از فضای تنگ و بسته و کوچک مثل مترو حسی شبیه به ترس پیدا کرده ام ..این دیگه چه مرضیه من گرفتم آخه؟!

-دیشب که برام مسیج داد اولش خوشحال شدم که اون هم دوست داره من شماره ایرانش رو داشته باشم،اما کمی بعد به خورده به خودم اومدم و یادم اومد دارم راجع به کی اینطور فکر می کنم و کمی احساسم تعدیل شد.امروز هم که به دنبال یه اشتباه مسخره براش زنگ زدم وصداش رو که شنیدم تماس رو قطع کردم..اول تشخیص دادم اشتباه گرفتم، بعد دوزاریم افتاد به کی زنگ زدم ...!تنم شروع به لرزش کرد ولی باید خودم رو مثل همیشه جمع و جور می کردم.این بی کرانگی های تکراری من رو داغون کرده.سرزنش ها ، آگاه باش ها و راهنمایی هایی کلیشه ای که با مشکلات من جور نیست و گه گاهی از اطرافیان میشنوم نمکه والبته گاها هم مرحم!

-شبها از بس که خواب می بینم صبح رو نمی فهمم.نمی ذارم مادرم پرده اتاقم رو کنار بزنه ...نور اول صبح سرم رو درد میاره .امروز هم که از تخت افتادم. این خوابها این شیرینیها این عذاب ها این کابوس ها..شاید یه دکتر باید ببینم.

-باورم شده که به قهوه هر روزه ام وابسته شده ام..بی اون زودتر می افتم.

-بیداری شبها دردناکه برام.ترجیح میدم بخوابم .پس از اندکی خسته شدن هوشیاریم پایین میاد گاها و احساسات بعضا بد و فاجعه بار من رو فرا می گیره.اگرچه با موزیک جاز کمی بهترش می کنم همیشه!

-می دونم دچار بحران شدم : عاطفی و روانی ...میزان حاد بودنش هم همش کم و زیاد میشه..اگر چه از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم برای بهتر شدن و ماندن.صدای درونم رو بلند تر از همیشه می شنوم.اما هنوز

When it comes to speak, act or whatever else; frequently, I display something different, or even incoherent!that's why I couldn't get out !

I'm afraid it is getting harder and harder for me to make balance between my inner intentions and the living -life outside! Also harder to explain and express myself to the world. Then I ask myself what the F**k is going on?

خلاصه اندکی نا خوشم ...به افتادن از پل و تماشای طلوع خورشید و خیلی جیزهای دیگر هم زمان می اندیشم.اگرچه هنوز از ارتفاع می ترسم.

گاهی اوقات بهتره قبول کرد...!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

faked life?

دیوار خستگی هایم کوتاه تر شده اند ..و خسته ام کرده اند این رفتارهای جعلی

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

return of me and emotional nightmare:a veru soon meeting

برگشتم، حس منفی بدی دارم علی رقم تلاشم ..رفتارها نگاهها صدا ها اخلاقها ..جای بهتری وجود ندارد اما !

چرا این خواب مزخرف رو دیدم دیشب؟شاید وقتی محمد رو دیدم که دیروز نمی دونست باید بغل دوست دخترش بره یا خونوادش و من انگار که هیچ کس رو ندارم در این دنیا که منتظر باشه یا دنبالم بیاد آروم ازش فاصله گرفتم و تک و تنها سوار تاکسی شدم و راه افتادم

باید درستش کنم :آنچه خراب میشه هرروز زندگی

آیا زندگی این است؟

باورم نیست

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

بازگشت

برای برگشتن کم کم دارم آماده میشم...پذیرشم امروز اعلام شد بهم.
یکی از بزرگترین آرزوهام داشتن یه گربه بود تو زندگیم ها ها ها که این دو هفته تجربه کردم و دیدم مثل هر چیز دیگه ای هم خوبی داره و هم بدی! و تنها مسئولیت هست که تعیین کنندست.خبر خوبی شنیدم که یکی از بهترین دوستام ظاهرا همچنان در عشق دوطرفه و پایدار با دختر مورد علاقش هست

یکی از چیزهایی که عادت کردم این سرعت خوب اینترنت اینجا + وایرلس ها مجانی سرتاسر شهر بود که فرصت در تماس بودن با شبکه رو میداد و معطل نمی شدم ..حالا باید ببینم چطور می تونم این خلا رو در وطن پر تر کنم!

دیشب از جلوی آپارتمانش سابفش رد شدم ...در حال دویدن بودم که یه لحظه خودم رو دیدم که دارم اون قوطی ویتامین رو به دستش میدم تا سرما خوردگیش خوب شه ...به راهم ادامه دادم.

این مردک مزخرف! هم که برگشت اینجا و مثل همیشه تلاش کردم که نفهمه می دونم همه دروغهاش رو می دونم و..البته بهانه اوردم که سرم خیلی خیلی شلوغه و واقعا دلم می خواست ببینمش..از اون مواقع هست که بعد این اراجیف خودم رو اندکی سرزنش کردم که
چرا نمی تونم رک بگم برو گم شو فلان فلان شده!

امروز از صبح بارون میاد و در تلاشم که برم چند تا عکس قشنگ بگیرم

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

حرفهای جمع شده

این مدت حرفهای زیادی بود که گوشه گوشه یادداشت کردم و ننوشتم اما به زودی یه پست می دم و خودم رو می ترکونم با پستم!
یه نکته ای که هست اینه در گفتگو با هم خونه ام فهمیدم تقریبا همه مشکلات و نقطه ضعف های جالبی دارن که این پرفکت ها رو میشکنه! راههای که سرزنش دانستن نقطه ظعف ها رو یاهاش دفع می کنن مختلفه.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

سال نو : من و انسانها

دیروز تمام مدت بیرون بودم ..یهو به خودم اومدم که چقدر خودخواه شدم ، خود محور و بد!
احتمالا از عواقب دردسر ها اخیر و گذشته است.از بس روشون کار کردم داغون شدم افسرده شدم ..نمیشه با این همه " اشکال " بزرگ و کوچک زندگی کرد..من پرفکتشنیست نیستم ولی گستره این ها زیاده و این برام نگران کننده است.

داشتم فکر می کردم به هم خانه هام که از نیمه شب به بعد میان و تا صبح مستند و تا لنگ ظهر خوابند
بعد یه تلنگر به خودم زدم که پسر خوب تو که مثلا هوشیاری و روتین دار! چه غلط بزرگی کردی برای بشریت که به این عزیزان پیله کردی؟
گاهی خجالت می کشم اینجا هم وطن! هایم رو می بینم : به هزار و یک دلیل ! اما بعدش می بینم که خوبیش ابنه که خوش یا خوش ترند
(از خودشون در میهن! و احتملا از من)
شکنندگی من کمتر شده این روزها ..مثل تخم مرغی که آب پز شه یا نیم پز ولی افق هایم نوسان می کنند به شدت.شاید به دلیل "توجه " هست.
نوروزه دیگه...به همه مبارک باشه،اگر کسی هست هنوز!

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

آن گلدان لعنتی

گلدونی رو که برام هدیه آورده بود از پنجره انداختم بیرون ..همین!

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

شخصیت گم شده و تست MBTI

تصادفا با این تست برخورد کردم ...بعد تست ،آیتع رو نگاه کردم .انگار دقیق می دونستم به کی نگاه می کنم
اون "من"ی بودم که در جریانات کودکی به امروز من گم شده بود ..جس آشنایی داشتم
هیجان زده بودم ..رفتم بیرون ببینم چی کشف می کنم

حالم بهتر بود
حتی با اینکه اس ام اس داده بود دارم برمی گردم و وسایلم کف اتاقه
خودم رو کنترل کردم ...شگفت انگیز بود این احساس
چند ساعت بعد که اومد جلو آپارتمان فهمیدم هنو بلیت نگرفته
اصلا خوشحال نشدم اما هر دومون می دونستیم این چه حالیه
به خاطر اون "غلط " بزرگی که اخیرا کردم یه خودم قول دادم و انگار عظمت اون غلط به پایبند بودنم روی این قول کمک می کنه

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

من حالم خوبه

پست های عجیب و غریب فیس بوک، صدا هایی که گاه گاه وقتی بیرونم میشنوم که من رو صدا می کنند
زندگی آروم و روتین وار این مالایی ها ، جواب ندادن به بعضی میلها و تماس ها و در خواست چت ها ..
دارم روش کار می کنم ! من خوبم
باور کن دارم روش کار می کنم!
شکاک بودن های وسواسی..حساسیت به اس ام اس
مشروب و ودکای روی میز پذیرایی اول صبح و در نهایت صدای خند ه های دخترها در پذیرایی دیشب
دارم رو همشون کار می کنم

بدنم خشک شده توی این کافه ..از بس رو همه چیز کار کردم ...10 دقیقه دیگه باید راه بیفتم
همیشه برای خداحافظی ها زجر می دادم خودم رو الان
برای سلام هم .این دخترک خندان که در آغوش پسرک 14 یا 15 ساله نشسته دارن قهوه می خورن چی میگه تو این هاگیر واگیر!

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

این احساس داغون از گذشته و باقی ماجرا!

مثل یه جور حمله عصبی می مونه ..درد داره ، یه چیزایی هست که احساسم بهشون شدید واکنش نشون میده..مدت زیادی هست که دارم روشون کار می کنم که از کار بیفتن..اما خودم دارم از کار میفتم. تمام تلاش هایی که کردم برای کشف دلیلشون و یا متوقف کردنشون یا شکست خورده یا به اندازه کتفی موثر نبوده...ترس از زنگ های نیمه شب یا صداهای ناگهانی ، کوبیدن به در، جدایی حتی برای مدتی کوتاه و ...
اینها همه گاهیند ..ربطی هم عموما به دیگران ندارند . اصلا از اون نوعی نیست که بگم همه ابنجورین یا من تنها این مشکلات رو ندارم.این دویدن های شبانه کمک خوبی بوده تا کمی انرژی رو از ذهن و مسیر هدایت شده این احساسات به تنم بفرستم و البته رها شم.
میدونم مشکلم حاده ..می دونم واسه همین هاست که درروابطم می خورم زمین .. می دونم !
ایده عمومی اینه که اگه توان مقابله با پدیده ای در تو نباشه دچار اون نمی شی.چقدر می تونه درست باشه؟
اصلا چرا باید درست باشه..صرفا برای خوش کردن دل،امید دادن، پیش روندن و ... ابزاری مورد استفاده قرار می گیره؟

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

خشم، غم و علاقه

روزها به سرعت می گذره ..منتظر خبر پذیرش هستم..و البته آماده میشم واسه امتحان شنبه بعدی
دیروز خود دخترک پیغام داد که ببینه من رو و صحبت کنیم.
بارون تازه شروع شده بود ..دم سکوریتی وابستاده بودم داشتم به افق نگاه می کردم صدام کرد روم رو برگردوندم
اولین بار بود که موهاش رو نبسته بود..می دونست من دوست دارم اما به روی خودم نیاوردم
رفتیم خرید کنیم
به خودپرداز رسیدیم و صحبت دروغ گویی یه بنده خدایی پیش اومد.گفت دروغ جزء زندگیه و باید یاد گرفت چطور دروغ گفت
دلم می خواست با مشت بزنم زیر چشمای کبودش که سرما خوردگی سیاه شده بود..براش یه قوطی مالتی ویتامین بردم دیرتر
دلم کمی سوخت ..برای هردومون و بیشتر برای وجدان خودم :)
طعم عجیبی داشت : خشم، غم و علاقه رو با هم قورت دادن!

به هر حال یادم رفت کلی از چیزهایی که باید رو بگیرم ! و دلیلش اون نبود: داشتم واکنش خودم و احساساتم رو به همه چیز مانیتور
میکردم!
چند لحظه قبل از پائولو کولئو؟ خوندم که قلب برای استفادست نه برای نگهداری در یک جای امن

تکلیف خیلی چیزها رو هواست : شرکتم (به لطف برادر م .ش !) ، تحصیلم ، برگشتنم ، ..
یادم تومد زندگی رو هواست ..باید اتصال رو به یاد آورد

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

گذر کردن یا گذراندن

گاهی سخت تر هست که میزان بی شعور بودن یک انسان را تخمین زد! به خصوص در یک رابطه والبته اگه اون انسان خودت باشی!

جدا از جدالی که هنوز تحمل می کنم در وجودم و به نظر میاد باید سالهای سال باهاش درگیر باشم! اما مراقبه ها و آموزه هایی که این روز ها میگیریم یا میاد یا پیدا می کنم که انگار جزیی از یه نقشه بزرگ هست ، ظاهرا یاری دهنده و موثر ند.
گاهی آدم یا چیزی را در زندگیت می بینی یا وارد می کنی و تغییری ایجاد میشه.جدا از قضاوت اولیه و عکس العمل ما آدمها در آغاز،
تصور می کنم که اون تجریه خوب یا بد نیست ..فقط به زندگی ما اومده و شاید فرا خواندیمش تا قدرت تن و روح خود رو بیازماییم یا تقویت کنیم.به عبارت دیگه این قضاوته شاید ما رو کور یا کورتر می کنه.
مثالش هفته پیش بود ، دوستم می گفت چه طور همه تابلو ها رو می خونی و البته تو این آشفته بازاز سیستم حمل و نقل اینجا گم و گور نمیشی!
من هم گفتم قبل از اومدن ابنجا این موضوعی بود که ازش وجشت داشتم حتی در شهر خودم ..اما اینجا تصمیم گرفتم چشمم رو باز کنم.به قول چند نفری نشونه ها و علامتها همه جا هستند..تا زمانی که ذهن و گدشته و آینده ! درگیر نشدن میشه حرکت کرد!
دل تنگی هام برای آدمی که بعد از بارکشی تنها خونش 500 متر با من فاصله داره و هر شب موقع دویدن از جلو ساختمونشون رد مییشم کمتر شده..رو فبس بوکم نوشته بودم دارم از درون سخت میشم ..و این نگرانم می کنه.
می دونم عمیقا دردم از این آدم نیست ...دردم از درونمه و تقریبا به هیچ چیز ربطی نداره!
خواب هام جالب شده ...و جدیدا رد یک خانواده رو خوب توش حس می کنم.این من رو آروم می کنه حتی تصورش و اثرش ساعتها می مونه ! می دونم تهش چیزی نیست اما احساسم بهش واکنش نشون میده!

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ولنتاین و باقی ماجرا

منتظر بودم ولنتاین بهم یه پیغام تبریک یا فحشی چیزی بده ...اما خبری نشد البته انتظار خاصی هم نداشتم و روش حساب نکرده بودم
عصر باید دختری را می دیدم که فیلم گردش 3 روز قبل رو بهش بدم و بعدش برم برای تفریحات سالم در ولنتاین سینگلم!
با 5 دقیفه تاخیر اومد،چشماش پف کرده بود..گفت مریضه .
از اونجا رفتم برای سینما، فیلمی که می خواستم ببینم ولف من بود که تو ژانر وحشت بود.از شانسم یه جای خالی مونده بود واسه 30 دقیقه بعد.
یه کوکا و پاپ کورن گرفتم و رفتم...
بعد از خروج موفقیت آمیز از سینما رفتم و از KFC یه تویستر کومبو گرفتم و اینگونه ولنتاین را به سر کردم و هنوز زنده ام
----

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

اسیر یا رها ..مسئله پیجیده است

2 روز قبل بهش گفتم داره عذابم میده ، می خوام احترام بذارم و مزاحم نباشم
احتمالا درگیر شخصی دیگر هست.گفتم من منتظر پیام ازش می مونم و هیچ پیغامی نمی دم به هیچ یک از طرق!
بعد از این چند ماه انتظار زیادی نیست
از یه طرف احساس آزادی عجیبی می کنم
از طرف دیگه مثل احمقها دیروز قهوم رو لب پنجره خورد تا رفتنش رو ببینم و با دوربینم ازش فیلم گرفتم
شاید دارم مریض می شم اما فکر کنم تو دستاش "گل" دیدم...این سکوت ها زجرم میده زیاد
لباس صورتی پوشیده بود و داشتم پر پر می زدم که از پنجره بپرم ییهو یادم اومد چه کسی نیسنم :)

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

همه چیز از یک روز تعطیل

بعد از تمرینات جسمی- روحی پیوسته امروز عصر، رفتم برای مدیتیشن ...عمیق بود و بسیار عجیب

خیلی صداها رو می شنیدم ..شاید "وهم " ناشی ا ز خستگی بود، دیشب کمی خسته و افسرده بودم و زود تر خوابیدم

صبح 6 پاشدم و ممکنه اون دلیلش باشه!البته هوشیاری عجیبی بعدش بود که دلیلم رو جمع می کنه میندازه دور ..آره انگار بعد این همه سال هنوز درگیریهای ساده هم شبیه این دارم

گاهی شعور هر چیزی با من حرف میزنه ...مثلا گل کاکتوس ، پرده اتاق ، ساعت برعکس روی میز و درخت عظیمی که نزدیک یک عبادتگاه سر راهم پیدا کردم! و حتما عکسش رو میارم اینجا

نشانه ها هم که از زمین و آسمون می بارند و بد می بارند و مرتبط اند و من گیج موندم نقشه و شاید اصلا نقشم چی بود و چی هست...این روزها که کلاس نمی رم رو با ارزش می دونم واسه زمانی که دارم برای تفکر و باقی موارد!

به هر حال ، از هفته قبل شروع کردم به نوشتن چیزهایی که نمی تونم راحت بپذیرمشون و مواردی که مخم می خواد بترکه وقتی بهشون فکر می کنم ..حتی چیزهایی که توجهم رو اتقدر جلب می کنند که فلج می شم! و از زندگی می افتم ...این مورد آخری خیلی جالبه و در مهندسی معکوسش هنوز راه بلندی دارم

مشکلات این فرمی زیادند اما خوبیش اینه که انگشتانم لبخند می زنند در این لحظه ها J

پی نوشت:

خوش پوشیدم که برم عصر تعطیل KFC،بارون به محض بیرون رفنتم شروع شد.چتر رو ورداشتم و رفتم .به درخت که رسیدم ،درخت "مقدسم" ، بارون اوج گرفت..5 دقیقه زیرش وایسادم ...جوون سیاه پوستی اومد زیر درخت و 10 دقیقه کامل صحبت کردیم. بعد از خداحافظی رفت...انگار مدتها بود می شناختمش .

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

احمق باهوش با برعکس...!

دیروز اسباب کشی کردم، خیلی دانشجویی بود.با یه تاکسی همه چیز رو آوردم خونه جدید.

50 تا کم داشتم اما قرارداد رو بستم و اومدم.نه اتاقم کلید داره نه دستشویی قفل و نه پسر

صاحب خانه که هم خونه من است، کلید اضافه برای ورود به آپارتمان!

صبح رفتم برای تکثیر کلید اما پس از دیدن کلی جا که شبیه کلید رو نداشتن،

در موقع برگشت یکی پیدا شد و درستش کردم !

تمام طول روز فکرم این بود که بعد از رسیدن به خونه و کمی استراحت بعد از درست کردن کلید و حل این

مشکل بزرگ، دختر میاد بریم کمی تند بدویم و حرف هم بزنیم شاید.

اما پیفام داد که به "دلایلی" نمی تونم بیام..من هم پرسیدم که آیا قرار است همیشه جوابت این باشه؟

و پاسخی نداد

گاهی و فقط گاهی "زیاد" به این طور ضد حالها فکر می کنم.دیروز خوشحال بودم و خوشحال بود که مسیر رو باهاش تا خونه

میام و کلی حرف زد.میدونه دردهاش درد من هست یا میشه پس از آنکه به من میگه با کشف می کنم

گاهی از عقل زیادش بهت زده میشم و گاهی از حماقتاش!

این در مورد خودم نیز صدق می کنه البته...انسان همینه احتمالا و برخی از ابعادش گاهی رشد

می کنند و گاهی نه! و این کلی تفاوت ایجاد می کنه.

پا نوشت:

پس از مدت زیادی نوشتن در جایی دیگر و به گونه ای دیگر ، اومدم اینجا و می نویسم از این پس!