۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

خشم، غم و علاقه

روزها به سرعت می گذره ..منتظر خبر پذیرش هستم..و البته آماده میشم واسه امتحان شنبه بعدی
دیروز خود دخترک پیغام داد که ببینه من رو و صحبت کنیم.
بارون تازه شروع شده بود ..دم سکوریتی وابستاده بودم داشتم به افق نگاه می کردم صدام کرد روم رو برگردوندم
اولین بار بود که موهاش رو نبسته بود..می دونست من دوست دارم اما به روی خودم نیاوردم
رفتیم خرید کنیم
به خودپرداز رسیدیم و صحبت دروغ گویی یه بنده خدایی پیش اومد.گفت دروغ جزء زندگیه و باید یاد گرفت چطور دروغ گفت
دلم می خواست با مشت بزنم زیر چشمای کبودش که سرما خوردگی سیاه شده بود..براش یه قوطی مالتی ویتامین بردم دیرتر
دلم کمی سوخت ..برای هردومون و بیشتر برای وجدان خودم :)
طعم عجیبی داشت : خشم، غم و علاقه رو با هم قورت دادن!

به هر حال یادم رفت کلی از چیزهایی که باید رو بگیرم ! و دلیلش اون نبود: داشتم واکنش خودم و احساساتم رو به همه چیز مانیتور
میکردم!
چند لحظه قبل از پائولو کولئو؟ خوندم که قلب برای استفادست نه برای نگهداری در یک جای امن

تکلیف خیلی چیزها رو هواست : شرکتم (به لطف برادر م .ش !) ، تحصیلم ، برگشتنم ، ..
یادم تومد زندگی رو هواست ..باید اتصال رو به یاد آورد

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

گذر کردن یا گذراندن

گاهی سخت تر هست که میزان بی شعور بودن یک انسان را تخمین زد! به خصوص در یک رابطه والبته اگه اون انسان خودت باشی!

جدا از جدالی که هنوز تحمل می کنم در وجودم و به نظر میاد باید سالهای سال باهاش درگیر باشم! اما مراقبه ها و آموزه هایی که این روز ها میگیریم یا میاد یا پیدا می کنم که انگار جزیی از یه نقشه بزرگ هست ، ظاهرا یاری دهنده و موثر ند.
گاهی آدم یا چیزی را در زندگیت می بینی یا وارد می کنی و تغییری ایجاد میشه.جدا از قضاوت اولیه و عکس العمل ما آدمها در آغاز،
تصور می کنم که اون تجریه خوب یا بد نیست ..فقط به زندگی ما اومده و شاید فرا خواندیمش تا قدرت تن و روح خود رو بیازماییم یا تقویت کنیم.به عبارت دیگه این قضاوته شاید ما رو کور یا کورتر می کنه.
مثالش هفته پیش بود ، دوستم می گفت چه طور همه تابلو ها رو می خونی و البته تو این آشفته بازاز سیستم حمل و نقل اینجا گم و گور نمیشی!
من هم گفتم قبل از اومدن ابنجا این موضوعی بود که ازش وجشت داشتم حتی در شهر خودم ..اما اینجا تصمیم گرفتم چشمم رو باز کنم.به قول چند نفری نشونه ها و علامتها همه جا هستند..تا زمانی که ذهن و گدشته و آینده ! درگیر نشدن میشه حرکت کرد!
دل تنگی هام برای آدمی که بعد از بارکشی تنها خونش 500 متر با من فاصله داره و هر شب موقع دویدن از جلو ساختمونشون رد مییشم کمتر شده..رو فبس بوکم نوشته بودم دارم از درون سخت میشم ..و این نگرانم می کنه.
می دونم عمیقا دردم از این آدم نیست ...دردم از درونمه و تقریبا به هیچ چیز ربطی نداره!
خواب هام جالب شده ...و جدیدا رد یک خانواده رو خوب توش حس می کنم.این من رو آروم می کنه حتی تصورش و اثرش ساعتها می مونه ! می دونم تهش چیزی نیست اما احساسم بهش واکنش نشون میده!

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ولنتاین و باقی ماجرا

منتظر بودم ولنتاین بهم یه پیغام تبریک یا فحشی چیزی بده ...اما خبری نشد البته انتظار خاصی هم نداشتم و روش حساب نکرده بودم
عصر باید دختری را می دیدم که فیلم گردش 3 روز قبل رو بهش بدم و بعدش برم برای تفریحات سالم در ولنتاین سینگلم!
با 5 دقیفه تاخیر اومد،چشماش پف کرده بود..گفت مریضه .
از اونجا رفتم برای سینما، فیلمی که می خواستم ببینم ولف من بود که تو ژانر وحشت بود.از شانسم یه جای خالی مونده بود واسه 30 دقیقه بعد.
یه کوکا و پاپ کورن گرفتم و رفتم...
بعد از خروج موفقیت آمیز از سینما رفتم و از KFC یه تویستر کومبو گرفتم و اینگونه ولنتاین را به سر کردم و هنوز زنده ام
----

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

اسیر یا رها ..مسئله پیجیده است

2 روز قبل بهش گفتم داره عذابم میده ، می خوام احترام بذارم و مزاحم نباشم
احتمالا درگیر شخصی دیگر هست.گفتم من منتظر پیام ازش می مونم و هیچ پیغامی نمی دم به هیچ یک از طرق!
بعد از این چند ماه انتظار زیادی نیست
از یه طرف احساس آزادی عجیبی می کنم
از طرف دیگه مثل احمقها دیروز قهوم رو لب پنجره خورد تا رفتنش رو ببینم و با دوربینم ازش فیلم گرفتم
شاید دارم مریض می شم اما فکر کنم تو دستاش "گل" دیدم...این سکوت ها زجرم میده زیاد
لباس صورتی پوشیده بود و داشتم پر پر می زدم که از پنجره بپرم ییهو یادم اومد چه کسی نیسنم :)

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

همه چیز از یک روز تعطیل

بعد از تمرینات جسمی- روحی پیوسته امروز عصر، رفتم برای مدیتیشن ...عمیق بود و بسیار عجیب

خیلی صداها رو می شنیدم ..شاید "وهم " ناشی ا ز خستگی بود، دیشب کمی خسته و افسرده بودم و زود تر خوابیدم

صبح 6 پاشدم و ممکنه اون دلیلش باشه!البته هوشیاری عجیبی بعدش بود که دلیلم رو جمع می کنه میندازه دور ..آره انگار بعد این همه سال هنوز درگیریهای ساده هم شبیه این دارم

گاهی شعور هر چیزی با من حرف میزنه ...مثلا گل کاکتوس ، پرده اتاق ، ساعت برعکس روی میز و درخت عظیمی که نزدیک یک عبادتگاه سر راهم پیدا کردم! و حتما عکسش رو میارم اینجا

نشانه ها هم که از زمین و آسمون می بارند و بد می بارند و مرتبط اند و من گیج موندم نقشه و شاید اصلا نقشم چی بود و چی هست...این روزها که کلاس نمی رم رو با ارزش می دونم واسه زمانی که دارم برای تفکر و باقی موارد!

به هر حال ، از هفته قبل شروع کردم به نوشتن چیزهایی که نمی تونم راحت بپذیرمشون و مواردی که مخم می خواد بترکه وقتی بهشون فکر می کنم ..حتی چیزهایی که توجهم رو اتقدر جلب می کنند که فلج می شم! و از زندگی می افتم ...این مورد آخری خیلی جالبه و در مهندسی معکوسش هنوز راه بلندی دارم

مشکلات این فرمی زیادند اما خوبیش اینه که انگشتانم لبخند می زنند در این لحظه ها J

پی نوشت:

خوش پوشیدم که برم عصر تعطیل KFC،بارون به محض بیرون رفنتم شروع شد.چتر رو ورداشتم و رفتم .به درخت که رسیدم ،درخت "مقدسم" ، بارون اوج گرفت..5 دقیقه زیرش وایسادم ...جوون سیاه پوستی اومد زیر درخت و 10 دقیقه کامل صحبت کردیم. بعد از خداحافظی رفت...انگار مدتها بود می شناختمش .

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

احمق باهوش با برعکس...!

دیروز اسباب کشی کردم، خیلی دانشجویی بود.با یه تاکسی همه چیز رو آوردم خونه جدید.

50 تا کم داشتم اما قرارداد رو بستم و اومدم.نه اتاقم کلید داره نه دستشویی قفل و نه پسر

صاحب خانه که هم خونه من است، کلید اضافه برای ورود به آپارتمان!

صبح رفتم برای تکثیر کلید اما پس از دیدن کلی جا که شبیه کلید رو نداشتن،

در موقع برگشت یکی پیدا شد و درستش کردم !

تمام طول روز فکرم این بود که بعد از رسیدن به خونه و کمی استراحت بعد از درست کردن کلید و حل این

مشکل بزرگ، دختر میاد بریم کمی تند بدویم و حرف هم بزنیم شاید.

اما پیفام داد که به "دلایلی" نمی تونم بیام..من هم پرسیدم که آیا قرار است همیشه جوابت این باشه؟

و پاسخی نداد

گاهی و فقط گاهی "زیاد" به این طور ضد حالها فکر می کنم.دیروز خوشحال بودم و خوشحال بود که مسیر رو باهاش تا خونه

میام و کلی حرف زد.میدونه دردهاش درد من هست یا میشه پس از آنکه به من میگه با کشف می کنم

گاهی از عقل زیادش بهت زده میشم و گاهی از حماقتاش!

این در مورد خودم نیز صدق می کنه البته...انسان همینه احتمالا و برخی از ابعادش گاهی رشد

می کنند و گاهی نه! و این کلی تفاوت ایجاد می کنه.

پا نوشت:

پس از مدت زیادی نوشتن در جایی دیگر و به گونه ای دیگر ، اومدم اینجا و می نویسم از این پس!