۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

احمق باهوش با برعکس...!

دیروز اسباب کشی کردم، خیلی دانشجویی بود.با یه تاکسی همه چیز رو آوردم خونه جدید.

50 تا کم داشتم اما قرارداد رو بستم و اومدم.نه اتاقم کلید داره نه دستشویی قفل و نه پسر

صاحب خانه که هم خونه من است، کلید اضافه برای ورود به آپارتمان!

صبح رفتم برای تکثیر کلید اما پس از دیدن کلی جا که شبیه کلید رو نداشتن،

در موقع برگشت یکی پیدا شد و درستش کردم !

تمام طول روز فکرم این بود که بعد از رسیدن به خونه و کمی استراحت بعد از درست کردن کلید و حل این

مشکل بزرگ، دختر میاد بریم کمی تند بدویم و حرف هم بزنیم شاید.

اما پیفام داد که به "دلایلی" نمی تونم بیام..من هم پرسیدم که آیا قرار است همیشه جوابت این باشه؟

و پاسخی نداد

گاهی و فقط گاهی "زیاد" به این طور ضد حالها فکر می کنم.دیروز خوشحال بودم و خوشحال بود که مسیر رو باهاش تا خونه

میام و کلی حرف زد.میدونه دردهاش درد من هست یا میشه پس از آنکه به من میگه با کشف می کنم

گاهی از عقل زیادش بهت زده میشم و گاهی از حماقتاش!

این در مورد خودم نیز صدق می کنه البته...انسان همینه احتمالا و برخی از ابعادش گاهی رشد

می کنند و گاهی نه! و این کلی تفاوت ایجاد می کنه.

پا نوشت:

پس از مدت زیادی نوشتن در جایی دیگر و به گونه ای دیگر ، اومدم اینجا و می نویسم از این پس!

هیچ نظری موجود نیست: