۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

سیل خوابها

بین خوابهایم شناورم...
م حاجی خانی، پدر ، دخترک ، زندگی ، سفر ، مرگ ، ترس ، شنا ،فیس بوک،گیتار،آرامش ، ساحل و خیلی چیزها
بیداری امروزم فاصله دو خواب است

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

بی ترس

تردید می کنم گاهی از اینکه جمعی از نزدیکترین آدمهایی که میشناسم می تونند نوشته های جنون این روز های من رو بخونند..
این تردید هم از یادم می رود در طول این روز های نیزه و آینه!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

بی تو هم با تو سفر می کنم در خواب گاهی !

اوائل صبح خواب دیدم با هم سوار اتوبوسیم و رفتیم سفر...پیاده که شدیم دیدیم گم شدیم...

بیدارکه شدم گفتم شاید برای پیش گیری از همین گم شدنهاست که من و تو با هم سفر نمی ریم بیش از این!

تلنگر : خوب می دونم دیگه ماجرا مربوط به کسی نیست بیش از این ...همه چیز تلنگری شد تا بفهمم چه خبره

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

برف

سرم رو کمی زیر برف کردم ..از این نادانی اندکم راضی و خوشحال ترم ...واکنش ها و نظر دیگران رو جدی نمی گیرم ..اصلا کی میدونه!؟ می خوام آروم باشم ...بین پریدن و نپریدن از ارتفاع هنوز هرروز اندکی کلنجار می روم
دلم به فنجان قهوه و کارای جدیدی که دارم شروع می کنم و آشپزی و داداشم و فیلم آخر شب ها خوشه ..آه دلم خوشه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

همه چی آرومه ....من چقدر خوشحالم! :(

از این نوشته های چند قسمتی در وبلاگ قدیمیم چند تا داشتم، همیشه وقتی بود که دلم زیاد پر بود ،بغضم(!) گیر کرده بود و باید خیلی چیزا می گفتم.

-مدتی هست حس می کنم نا متعادل شدم ، نمی تونم گاهی به کسی گوش کنم...طولانی مدت ذل می زنم ، یهو می خندم یا گریه می کنم و در نهایت اینکه حس بی عرضگی و بی مصرفی عجیب و غریبی می کنم.شرمندگیش هم هست البته ..به خصوص از خونوادم.

-سخت به کارام بند میشم.دوست ساعت ها در یه فضای باز بشینم و تنها باشم.

-.از فضای تنگ و بسته و کوچک مثل مترو حسی شبیه به ترس پیدا کرده ام ..این دیگه چه مرضیه من گرفتم آخه؟!

-دیشب که برام مسیج داد اولش خوشحال شدم که اون هم دوست داره من شماره ایرانش رو داشته باشم،اما کمی بعد به خورده به خودم اومدم و یادم اومد دارم راجع به کی اینطور فکر می کنم و کمی احساسم تعدیل شد.امروز هم که به دنبال یه اشتباه مسخره براش زنگ زدم وصداش رو که شنیدم تماس رو قطع کردم..اول تشخیص دادم اشتباه گرفتم، بعد دوزاریم افتاد به کی زنگ زدم ...!تنم شروع به لرزش کرد ولی باید خودم رو مثل همیشه جمع و جور می کردم.این بی کرانگی های تکراری من رو داغون کرده.سرزنش ها ، آگاه باش ها و راهنمایی هایی کلیشه ای که با مشکلات من جور نیست و گه گاهی از اطرافیان میشنوم نمکه والبته گاها هم مرحم!

-شبها از بس که خواب می بینم صبح رو نمی فهمم.نمی ذارم مادرم پرده اتاقم رو کنار بزنه ...نور اول صبح سرم رو درد میاره .امروز هم که از تخت افتادم. این خوابها این شیرینیها این عذاب ها این کابوس ها..شاید یه دکتر باید ببینم.

-باورم شده که به قهوه هر روزه ام وابسته شده ام..بی اون زودتر می افتم.

-بیداری شبها دردناکه برام.ترجیح میدم بخوابم .پس از اندکی خسته شدن هوشیاریم پایین میاد گاها و احساسات بعضا بد و فاجعه بار من رو فرا می گیره.اگرچه با موزیک جاز کمی بهترش می کنم همیشه!

-می دونم دچار بحران شدم : عاطفی و روانی ...میزان حاد بودنش هم همش کم و زیاد میشه..اگر چه از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم برای بهتر شدن و ماندن.صدای درونم رو بلند تر از همیشه می شنوم.اما هنوز

When it comes to speak, act or whatever else; frequently, I display something different, or even incoherent!that's why I couldn't get out !

I'm afraid it is getting harder and harder for me to make balance between my inner intentions and the living -life outside! Also harder to explain and express myself to the world. Then I ask myself what the F**k is going on?

خلاصه اندکی نا خوشم ...به افتادن از پل و تماشای طلوع خورشید و خیلی جیزهای دیگر هم زمان می اندیشم.اگرچه هنوز از ارتفاع می ترسم.

گاهی اوقات بهتره قبول کرد...!