مثل یه جور حمله عصبی می مونه ..درد داره ، یه چیزایی هست که احساسم بهشون شدید واکنش نشون میده..مدت زیادی هست که دارم روشون کار می کنم که از کار بیفتن..اما خودم دارم از کار میفتم. تمام تلاش هایی که کردم برای کشف دلیلشون و یا متوقف کردنشون یا شکست خورده یا به اندازه کتفی موثر نبوده...ترس از زنگ های نیمه شب یا صداهای ناگهانی ، کوبیدن به در، جدایی حتی برای مدتی کوتاه و ...
اینها همه گاهیند ..ربطی هم عموما به دیگران ندارند . اصلا از اون نوعی نیست که بگم همه ابنجورین یا من تنها این مشکلات رو ندارم.این دویدن های شبانه کمک خوبی بوده تا کمی انرژی رو از ذهن و مسیر هدایت شده این احساسات به تنم بفرستم و البته رها شم.
میدونم مشکلم حاده ..می دونم واسه همین هاست که درروابطم می خورم زمین .. می دونم !
ایده عمومی اینه که اگه توان مقابله با پدیده ای در تو نباشه دچار اون نمی شی.چقدر می تونه درست باشه؟
اصلا چرا باید درست باشه..صرفا برای خوش کردن دل،امید دادن، پیش روندن و ... ابزاری مورد استفاده قرار می گیره؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر