بعد از تمرینات جسمی- روحی پیوسته امروز عصر، رفتم برای مدیتیشن ...عمیق بود و بسیار عجیب
خیلی صداها رو می شنیدم ..شاید "وهم " ناشی ا ز خستگی بود، دیشب کمی خسته و افسرده بودم و زود تر خوابیدم
صبح 6 پاشدم و ممکنه اون دلیلش باشه!البته هوشیاری عجیبی بعدش بود که دلیلم رو جمع می کنه میندازه دور ..آره انگار بعد این همه سال هنوز درگیریهای ساده هم شبیه این دارم
گاهی شعور هر چیزی با من حرف میزنه ...مثلا گل کاکتوس ، پرده اتاق ، ساعت برعکس روی میز و درخت عظیمی که نزدیک یک عبادتگاه سر راهم پیدا کردم! و حتما عکسش رو میارم اینجا
نشانه ها هم که از زمین و آسمون می بارند و بد می بارند و مرتبط اند و من گیج موندم نقشه و شاید اصلا نقشم چی بود و چی هست...این روزها که کلاس نمی رم رو با ارزش می دونم واسه زمانی که دارم برای تفکر و باقی موارد!
به هر حال ، از هفته قبل شروع کردم به نوشتن چیزهایی که نمی تونم راحت بپذیرمشون و مواردی که مخم می خواد بترکه وقتی بهشون فکر می کنم ..حتی چیزهایی که توجهم رو اتقدر جلب می کنند که فلج می شم! و از زندگی می افتم ...این مورد آخری خیلی جالبه و در مهندسی معکوسش هنوز راه بلندی دارم
مشکلات این فرمی زیادند اما خوبیش اینه که انگشتانم لبخند می زنند در این لحظه ها J
پی نوشت:
خوش پوشیدم که برم عصر تعطیل KFC،بارون به محض بیرون رفنتم شروع شد.چتر رو ورداشتم و رفتم .به درخت که رسیدم ،درخت "مقدسم" ، بارون اوج گرفت..5 دقیقه زیرش وایسادم ...جوون سیاه پوستی اومد زیر درخت و 10 دقیقه کامل صحبت کردیم. بعد از خداحافظی رفت...انگار مدتها بود می شناختمش .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر