۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

سریع و بی صدا

آب سرد رو ریختم روی صورتم ..اصلاح صورتم تموم شده بود

خودم رو نگاه کردم تو آینه ،

با خودم گفتم

خیلی کار دارم که تموم شه همه چی

باور کردم که متفاوت از "خیلی هایی" که می شناسم یا نمی شناسم

می اندیشم ، نفس می کشم ، عاشق میشم ..دوست هام من رو پیدا می کنند

نشستم تو ایستگاه اتویوس و به یاد شکلات سفید افتادم و همه چی از یادم رفت

کسی صدام کرد

به خودم اومدم نمی فهمیدم چی می گه ..لال شدم و بدون فهمیدن سوالش سرم رو تکون دادم

از فیلم بازی کردن خسته شدم ، و از کسانی که دارن فیلمشون رو بازی می کنند

اگه کسی هم بپرسه چته دیگه هیچ چیزی ندارم بگم...اتاق در بسته ام

رو ترجیح می دم...لال شدم ،نمی دونم سلامتیم در خطره یا نه

نمی دونم کی راجع به من چه فکر می کنه

همه چیزم را همه می دونند ..نمی خوام هیچ بشنوم ، نه نصیحت نه تشویق نه صدایی

دلم می خواد معجزه شه و صبح از خواب بیدار نشم

از اشک ریختن خسته نمی شم انگار

و ازتکرار یه تک آهنگی که گاه گاهی ازش خوشم بیاد!

تو اتوبوس کمیک و کتاب های داداشم رو می خونم ، مردم هم مردمند ..دیگه ملالی نیست

خودم رو ناتوان می بینم و حس میکنم اما ناراحت نیستم

از قابل پیش بینی بودن و طبق نقشه بودن نفرت دارم

از میان همه دلم برای مادرم و برادرم میسوزه که با همه پنهان کاریم

داون بودن من رو می بینند/ دل چیه اصلا حال داری ها ها ها ....ای!

من دیروز، امروز رو باور نداشت ، اما من امروز ساکت است

هنوز به توجه ها دیوانه وار و عجیب واکنش نشون میدم!

و پشت تلفن نمی فهمم که طرف از سر دلتنگی زنگ زده یا دردی داره..البته گوشیم رو که خاموش کردم

به انزوا نزدیکم ، رهایم کن

هیچ نظری موجود نیست: